ديزج هارايي
آذربايجان وديزج علي قلي بيگ
یاییلیب : جمعه 14 بهمن 1390 | یازار : taymaz | بؤلوم : بيلگي | 1 باخيش لار

روزگاري دور در شهري نزديك به درياچه اي طلايي دختركي زندگي مي كرد كه سيبيل داشت.روسري گلدار و موهاي حناييش و صداي مردانه اش كه با همه دختران فرق مي كردكودكان روستا بخاطر اين ظاهر مردانه اش به او نه نه بابا مي گفتند.

هرروز صبح زود از خواب بلند ميشد و در گرگ و ميش مه آلود روستا براي آوردن آب راهي درياچه ميشد،صداي سوسوي جيرجيركها و چشمان مظلوم گرگاني كه به سبب يكرنگي شان از جمع سگان چوپان فريب دفع شده بودند با زمزمه هاي لب هاي خشكيده اش همراهي مي كردند ،زمزمه هاي خشكيده و زجزه گونه اش تا دم درياچه ادامه داشت ،جان به لب به لب درياچه مي رسد صورت خموده اش را در موجهاي كوچك درياچه كه نرسيده به ساحل ميميرند مي بيند ،در حاليكه كه با خود مي انديشد كه چقدر با اين مردم فرق دارد ،زبان انها را نمي فهمد و آنها نيز سعي در فهميدن زبان او ننمودند ،از كودكي تنها بود زيرا دختركي بود كه سيبيل داشت همه به او مي خنديديند و او با گريه از مدرسه به خانه شان فرار مي كرد و سرش را بر روي زانوي پدرش مي گذاشت پدري پير و خسته از نيرنگهاي اين مردم،پدري كه سالها در آن جنگل مي زيست ولي نتوانست با دورنگي اين مردم كه سعي در همرنگ كردن او با كارهاي ناشايست خود داشتند كنار بيايد و راهي جنگل شد تا از آنها دور شود دورترو دورتر.... ،پدرش دستش را برروي موهاي حناييش مي كشيد و او رادلداري مي داد و با چشماني كه هميشه دوردست ها را مي نگريست سعي در پنهان كردن دردي بود كه سالها در دلش جا خشك كرده بود،درحاليكه غرق در اين افكار بود درياچه پير اورا صدا كرد :آي پارا آي پارا ....صدايم را مي شنوي؟

آي پارا به خودش آمد و با صداي گرفته اش گفت: جان آنا....او هميشه درياچه را انا يعني مادرش صدا مي كرد

 

آنا:چي شده امروز خيلي غمگيني؟نگاهم كن....گفتم نگاهم كن...گريه كردي؟

آي پارا دست پاچه با پشت دست حنازده و پينه بسته اش اشكهايش را پاك كرد و گفت:

نه...نه ..چيزي نيست ...مثل اينكه خس و خاشاك اين نسيم سحري رفته توي چشمم.. آره

در همين حين بود كه ناگهان نسيم دستهايش را روي پلكهاي چروكيده آي پارا گذاشت و گفت: خدا نكند...الهي من قربانت بشوم ..چرا دروغ ميگي؟..ببين آنا خانم ..ميدوني چيه ..اين خانم گريه كرده...گريه!

آي پارا صورتش را برگرداند تا نگاهش به روي آنا خانم نيفتد ،آنا با دستهاي خشكيده اش اورا به روي درخت خشكيده اي كه روي درياچه طلاي افتاده بود نشان بود و نسيم نيز با تنفسش آي پارا را به وسط درياچه رساند .آي پارا باور نمي كرد روي قلب درياچه يعني آنا خانم نشته بود صداي تپش هايش را مي شنيد آرام آرام ....صداي قلب خسته اي كه داشت فرياد مي زد كمكم كنيد رويش را برگرداند آنا خانم دستش را گرفت و گفت :نگاه كن آي پارا .. مي بيني ديگه خبري از صداي فلامينگوهاي شيطون درياچه نيست...ديگه اون پليكانهاي مهربون به من سر نمي زنند... ديگه شاختا بابا نداي سرما وبرف را به من نمي رساند...ذيگه و ديگه.. آي پارا دارم ميميرم ...پرستو ديروز اومد معاينه ام كرد داروي تو خيلي گرونه بايد برم پشت قله قاف به كوههاي همسايه سپردم اگر پيدا كردند سريع خبرم كنند ....آي پارا حرفي نزد ..چون ميدونست مردم روستا سالهاست با بستن راه رودخانه نازلي مانع رسيدن دخترك زيبا به آغوش مادرش درياچه طلايي شدند ...سرش را پايين انداخت زيرا تنها بازمانده نسل جنگل و كوه او بود همه روستايي ها مهاجر بودند و وظيفه اوبود كه مواظب كوه و درياچه و رودخانه باشد قولي بود كه به پدرش داده بود.آنا جان گفت:آي پارا ...من دارم ميميرم و بقيه هم همين طور ..يك نگاهي دوروبرت بنداز..همه درختها دارند خشك ميشن...چمن ها يرقان گرفتند و گرگها ديگه زوزه نمي كشند .....حرفهاي درياچه در اينجا قطع شد ديگه داشت آفتاب مي زد ...آفتاب(گونش خانم) هم غمگين بود حتي اونروز به آي پارا سلا م نكرد و رفت نشست اون بالا رو تختش و ابرها را تميز كرد...آي پارا به خودش نگرفت باكمك نسيم (يل بي) و درياچه خودش رو به ساحل رسوند بدون اينكه حرفي بزند... با سرعت رفت توي كلبه فرسوده اش و دست وصورتش رو شست و نگاهي به عكسهاي مادرش و پدرش كرد به صاحبان واقعي اين خاك زخمي از درختاني كه ريشه در او انداختند ولي به بيگانگان ميوه و بار دادند .اشك در چشمانش حلقه زد ....صداي گرگها ديگه به گوش نمي رسيد ..اما زوزه سگها ي گله سياه و پايكوبي مردمان روستا ي مهاجران از دور به گوش مي رسيد....ديگه تحملش را نداشت هميشه بخاطر سيبيل داشتن از بازي كردن با دختركان محروم بود و مانند پسران آموزش تير اندازي و سواركاري ديده بود ... مثل پسر بچه دنياي ديگري براي او ساختند دنياي از تحقير و كوچك انگاري ...ساز شكسته و زوتر دررفته پدرش را برداشت و در ميان پچ پچ ناآشناي سگان ترسوي روستا راهي اسطبل شد ..در اسطبل را يواش يواش باز كرد چشمان نيلگون بوزآت از دور برق مي زد .. اسبي كه سالهاي سالها بي سوار چشم انتظار مردي بود با سيبيل هاي دراز و تفنگي بر دوشش..اما اينبار دختركي سيبيل دار با سازي رنگ و رو رفته را در مقابل خود مي ديد....اسب هم ميدانست كه يك دختر ميتواند سيبيل داشته باشد چه عيبي دارد..يراق اسب را فراهم كرد و سوارش شد و دور شد دورتر و دورتراز اون كلبه پدري ...در راه نسيم(يل بي) از او پرسيد كجا؟ جواب نداد....گونش كه از تابيدن به روي بدن نيمه جان آنا خانم شرم داشت با تعجب نگاهش كرد....برگهاي سوخته درختان از او پرسيدند كجا؟ جواب نداد...دستهاي پدران و مادراني كه از خاك بيرون مي امدند و مي گفتند آي پارا...كجا؟؟

 

آي پارا به حرفهاي انها توجه نمي كرد كودكيش را بياد دارد كه بخاطر سيبيل داشتن مسخره اش مي كردند به خاطر لهجه خاصش به او مي خنديديند ولي پدر به او مي گفت كه او مرد است و بابقيه دختران فرق مي كند به او مي گفت او زشت نيست او بجاي صدها پسر عصاي دست بابا خواهد بود و بلكه او روزي براي اين خاك خشك و دانه هاي گندمش كاري خواهد كرد ..كاري كه هزاران سال است چشمهاي سطرهاي دفتر خاطرات پدرش آرزوي ديدنش را دارند.. با اين افكار رودها و كوهها و بيابانها را گذشت و خودرا به كوه قاف رساند ..بالا رفت و بالا رفت و بالا و خودش را به نوك نتوانست برساند ...كوه بسيار بلند بود و صداي هزاران دخترك سيبيل دار كه براي خاك و دانه هاي طلايي گندم و براي قلب خشكيده اناجان به انجا رفته بودند را نشنيده بود ..هرچه داد زد ديد كه كوه صدايش را نمي شنود...فكري به دهنش رسيد نگاهي به چشمان خسته بوزآت و ساز شكسته پدرش كرد...ساز را درآورد و كوكش كرد ...دستان خسته اش به روي سيم هاي سرد ساز افتاد...صدايي در كوه پيچيد ..همه جنگل و كوهستان بيدار شدند ...با صداي ساز كوهها و درختان شروع به همخواني و ناله كردند ...فرياد خاك و زجزه خورشيد به گوش مي رسيد ...ترس روستاييان مهاجر را در برگرفته بود ...گندمهاي روستاييان كه بر روي قبرستانهاي پدران دخترك سيبيل دار كاشته شده بودند شروع به روضه خواني كردند...ناله يانيق كرمي ساز آي پارا و زجزه هاي كوه و خاك مرده كوه قاف را بيدار كرد ...كوه سالهاي سال بود كه خواب بود و درد اين دختركان سيبيل دار را نمي ديد ..چشمانش را باز كرد و ديد ...اطرافش پر از هزاران دخترك سيبيل داريست كه نتوانستند صدا و فرياد اين مردم را به او برساند و در پاي كوه جان داده اند...نگاهش را به دوردست كرد..ديد درياچه اش نفس هاي آخرش را دارد مي كشد و خاك زير پايش دارد خشك ميشود....در خود نگنجيد فريادي برآورد..فريادي كه ترس را بر سگان روستاي مهاجر مستولي كرد....ناله زد و اشك ريخت ..ريخت و ريخت و اشكهايش تبديل به سيل شدند..سدها و روستاهاي مهاجران را زير پاي حبابهايشان له كردند..پليديها و بيگانگي را فروريختند....تخت كدخداي ظالم ده را شكستند و با خود بردند..توپ پلاستيكي كودكاني كه شيشه قلب دخترك سيبيل ذار راشكسته بود را هم برد ..حتي پيازي را كه اشك را به چشمان آي پارا ارمغان داده بود راهم برد.و دخترك نازلي اورمو را به آغوش مادرش ..رساندند....همه جا جان تازه اي گرفت...فرياد گرگان جنگل را پر كرد....گلها شكوفه داد ...گونش خانم با ابرها به رقص پرداخت .....اما خبري از آي پارا نبود ...كوه قاف ..چشمانش به دنبال صدايي بود كه اورا بيدار كرد....ولي كسي را نديد...فقط اسب خاكستري پيري را ديد كه پوزه اش را به روي ساز شكسته اي ميماليد و اشك مي ريريزد ....دخترك بيچاره سيبيل دار....كجا رفت؟ چشمان گرفته كوه قاف دنبال دخترك بود....آي پارا كجايي؟

 

خبري از دخترك نبود ..زيرا دخترك نيز آنقدر با تمام سلولهاي بدنش گريه كرده بود اشك ريخته بود كه نغمه روحاني شده بود كه با نسيم مي رقصدو آب شده بود كه با اين برفها و رودخانه ها همراهي مي كردو رقص كنان با حبابهاي نازلي چاي به آغوش آنا جان رفته بود....تا اگر دوباره كوه قاف بخوابد و سگان گله مهاجر ...زوزه هاي گرگان را دور ببينند ..ازآب بيرون بيايد و كوه را بيدار كند . با نسيم بوزد و گوشهاي مردمان را بلرزاند...تا ديگر هيچ كس به دختري كه سيبيل دارد نخند تا ...نازلي جان در آغوش درياچه آرام بخوابد..تا دختركان سيبيل داربتوانند حرف بزنند...گريه كنند و فرياد بكشند كه يك دختر هم ميتواند سيبيل داشته باشد.

 
یارپاق لار :

<


Powerd By : ARZUBLOG.COM Theme Designer : Blogskin.ir